پرواز

کتایون مقدم
katayoon@gmail.com

مهماندار به زن که سعی می کرد ساکش را در محفظه بالای سرش جا بدهد، لبخند زد:”جا می شه، تازه بار شما نسبت به بقیه کمه.” زن به چشمهای سبز او نگاه کرد و سعی کرد که جواب بدهد یا لااقل لبخندی بزند، نتوانست. حالت صورتش را نمی توانست به این سادگی عوض کند. چشمها هنوز از گریه و بی خوابی شب پیش متورم بودند. کیف بالاخره جاگیر شد و زن سر جایش نشست. بالش کوچک زرد را که پشت سرش جابه جا می کرد، آرزو کرد چند ساعتی خوابش ببرد. به سمت چپش نگاه کرد. بین او و مرد اخمویی که آن سر ردیف نشسته بود، دو تا صندلی خالی فاصله بود . مسافرها از بین ردیفها رد می شدند و زن خدا خدا می کرد که هیچ کدامشان صندلیهای خالی را پر نکند تا جای خواب او راحت باشد. هواپیما که بلند شد، نفس راحتی کشید. هر دو صندلی خالی مانده بودند. می توانست قرص بخورد و تا خود مقصد چشم باز نکند. همين که صبحانه از گلویش پایین رفت، دست کرد توی کیفش و دنبال آرام بخش گشت. تا کیفش را زیر و رو کند، مرد اخموی آن سر ردیف، بالشش را گذاشته بود روی صندلی کنار زن و پتوی سرمه ای آرم دار را دور خودش پیچیده بود و چشمها را بسته بود، انگار هزار سال است همان جاخوابیده. زن به مرد نگاه می کرد که موهای نقره ای خوش حالت داشت و صندلیهایی را که او برایشان نقشه کشیده بود، بدون دردسر اشغال کرده بود. گلویش گرفت. بچه که بود، وقتی دربازیها می باخت یا عقب می ماند، گلویش همینطور می گرفت. قرص را بدون آب قورت داد و فکر کرد که چه اندازه از مسافرت بیزار است؛ آن قدر که احساس تهوع می کند. یادش افتاد که تا چند وقت پیش هر حال تهوعی مساوی بود با هراس از حاملگی. حالا از این هراسها خبری نبود و این بی هراسی به جای این که خیالش را راحت کند، عصبانی اش میکرد. فکر کرد که عصبانیتش نخواهد گذاشت بخوابد و بهتر است حواسش را معطوف چیز دیگری کند. به ردیف سمت راستش نگاه کرد. به موازات او مرد مسنی نشسته بود که سر تاس و بینی عقابی داشت. نگاه زن که به مرد افتاد، مرد لبخند زد. زن فکر کرد:” پیر شده ام.” و با اکراه رو گرداند. ردیف جلوی مرد تاس، دو زن، یکی جوان و یکی میانسال ، نشسته بودند. روسری ها را روی شانه انداخته بودند و گرم حرف زدن بودند. موهای زن جوان، مشکی بود، از آن موهای بد حالت که باید حتما بعد از حمام با سشوار صافشان کرد. زن مسن موهای طلایی مرتب شده داشت، معلوم بود که روز قبل از پرواز آرایشگاه رفته و بعد هم مخصوصا حمام نکرده که حالت موها حفظ شود. همان جور که توی نخ زنها بود، احساس کرد که نگاه بدپیله و مزاحم مرد تاس روی صورتش است. برگشت، مرد را نگاه کرد که به پهنای صورتش لبخند میزد، دندانها حتما مصنوعی بودند. حالت تهوع زن شدت پیدا کرده بود. دنبال چیزی برای خواندن گشت تا تهوع از یادش برود. حوصله نداشت بلند شود و به خاطر کتاب ساکش را دوباره جا به جا کند. زنها روزنامه داشتند؛ خواهش کرد که به او قرض بدهند. زن مسن تر با روی گشاده روزنامه را به او داد و انگار که منتظر این لحظه باشد، شروع کرد به سوال کردن.
_ تنها مسافرت می کنید؟
_ بله
_ اونجا زندگی می کنید؟
_ نه، اولین باره می رم.
_می مونید یا برمیگردید؟
_اگه بشه، می مونم.
_ می خواین درس بخونین؟
زن به زور خندید: نه، درس خوندن از من گذشته.
_ کسی اونجا منتظرتونه؟ نامزدی؟ شوهری؟
_ نه.
_ بهتر، گور بابای هر چی مرده .
از این جمله شتابزده بوی دلداری می آمد؛حال زن بدتر شد. صورتش را مخفی کرد پشت روزنامه و شروع کرد به خواندن اولین ستونی که دم دستش آمد:”پارادایم جان سخت تاریخ تحولات اجتماعی ایران”. نه، نمی شد، تمرکز امکان نداشت، حواسش جمع زنها شده بود که پچ پچ می کردند، حتی یک بار که چشمش را از روزنامه بلند کرد، زن جوان تر را دید که برگشته و دزدکی نگاهش می کند. مطمئن بود که راجع به او حرف میزنند. این که تنهاست و معلوم نیست می رود آنجا چه بکند. این که…کاش به دروغ گفته بود که کسی آنجا منتظرش است؛ یا اصلا راستش را گفته بود، گفته بود که کسی را گذاشته و آمده. بعد شاید سر حرف باز می شد و می توانست درد دل کند و بگوید که چقدر بعضی سفرها سخت است یا چقدر رفتن و دل کندن به مردن شبیه است. لابد آن وقت زنها سر تکان می دادند و برایش دل می سوزاندند و به جای این که مثل حالا مرموز جلوه کند، ترحم انگیز به نظر می رسید.
توی دلش بین مرموز بودن و ترحم انگیز بودن، اولی را انتخاب کرد و با این فکر صورتش به لبخند کمرنگی باز شد. نگاه کجی به سمت مرد تاس انداخت که همچنان، بی وقفه، او را میپایید. تمام سعیش را کرد که به دندانهای مرد فکر نکند و بعد خوابش برد.
***
از شدت سرما بیدار شد. پتو را محکم تر به خودش پیچید و از این که یکی دو ساعت از مدت سفرش را در خواب گذرانده، احساس شعف کرد. نگاهی انداخت به مرد مو نقره ای کنار دستی که حالا بیدار شده بود و بی آن که اثری از اخم اول صبح در صورتش دیده شود، زیر چشمی زن را می پایید. به صرافت افتاد که نگاهی به آینه بیندازد. می دانست صورت بی آرایش و خسته اش چندان تعریفی ندارد. مرد به موهایش دستی کشید و چشم انداخت به کارت گمرک که زن داشت پر می کرد:
_ بر می گردید ایران یا مثل من در به درید؟
زن خندید: مثل شما هستم.
مرد هم خندید. صدای خنده اش پر طنین و جوان بود. زن از خودش سوال می کرد که مرد چند سال دارد. مرد فکر او را قطع کرد:
_ این هم یه جور زندگیه. همیشه مسافر. هیچ جا پا نمی گیری. همیشه قراره بری.
زن سرش را از روی کارت بلند کرد و به مرد نگاه کرد: این جور که معلومه، زندگی بدی هم نیست.
_ نه، اصلا بد نیست.
بعد مرد از خودش حرف زد، از شهرها، از کشورها، ازفرهنگها، از پا نگرفتن و نماندن طولانی اش در هیچ جای کره خاکی و زن غبطه خورد به عدم تعلق مرد. فکر کرد همه سالهایی که مرد سفر می کرده، او دور خودش چرخیده است. یاد مادر بزرگش افتاد که لحظه آخر گفته بود : “میدونم دنیا دیده بعض دنیا ندیده است. ولی آخه، شماها میرین و دیگه نمی یاین “بعد او را در آغوش کشیده بود و گریه کرده بود.
مرد مجله مخصوص خطوط هوایی را و ورق می زد و زن به این فکر میکرد که آن احساس تهوع و بیزاری از سفر اول صبحش به کل از میان رفته است. مرد رسید به صفحه ای که تبلیغ آژانسهای مسافرتی بود و پر بود از تصاویر شهرهای بزرگ دنیا. مجله را گرفت به سمت زن:
_پاریس محشره ، پاریس رو بلدید يا نه؟ ما نزدیک پلاس ایتالی یه آپارتمان داشتیم.
_ اينجا هم باید کانادا باشه، احتمالا مونترال. زیاد جمعیت نداره. همه شون هم یا دهاتی هستند یا مهاجر.
_ اینم که معلومه، نیویورک، منهتن. ما یه آپارتمان اجاره کرده بودیم تو طبقه سی و چهارم یه ساختون خیلی بلند. هر روز که بیدار می شدم، از پنجره پایین رو نگاه می کردم و تعجب می کردم که چطور این همه از زمین فاصله دارم. همه جای دنیا در مقابل نیویورک مثل شهرستانه، حتی لندن و پاریس. گفتید پاریس رو دیدین؟
زن می خواست بپرسد که این ما یعنی کی؟ ولی جرات نکرد. مرد راجع به لباس و سفر او سوال کرده بود و راجع به قیافه اش اظهار نظرهای خوشایندی کرده بود. با این وجود می ترسید که با سوالهای خصوصی مرد را رم بدهد.
_قهوه می خورید؟ من بس که می رم و می یام، با مهماندارها آشنا هستم.
مرد که از جایش بلند شد مهماندار را صدا بزند، زن از فرصت استفاده کرد و آرام آینه دستی اش را بیرون آورد و نگاهی به خودش انداخت. چرا بیخود فکر می کرد که پیر شده است؟ تقصیر نگاههای مرد تاس بود؟
حالا مهماندار چشم سبز با فلاسک قهوه، آمده بود بالای سر آنها و مرد گرم خوش و بش با او شده بود، سوالهای بی ربطی در مورد ساعت فرود و اسم خلبان و تجربه کاری می پرسید و مهماندار همه را جواب می داد. گاهی هم با صدای بلند می خندید. صدای مهماندار تیز بود و خنده های تصنعی، تیزی صدا را بیشتر نشان می داد. زن به این فکر می کرد که صورت مهماندار چقدر گرد است، انگار که با پرگار کشیده شده باشد. پیش خودش با بدجنسی مجسم کرد که سر سوزن پرگار را گذاشته روی نوک دماغ مهماندار. از اين فکر خنده اش گرفت و تا مرد و مهماندار تمسخر را در نگاهش نبینند، رویش را گرداند به سمت صندلی مرد تاس.
مرد تاس کتابی را روی میز کوچک جلویش گشوده بود، سرش را روی کتاب خم کرده بود و خوابش برده بود. زن سرک کشید و بالا تنه اش را صاف نگهداشت بلکه بتواند کتاب را ببیند. شعر بود. زن بیشتر کنجکاو شد . مشتاق شده بود بداند مرد تاس چه جور شعری می خواند. حتی به این فکر کرد که راحت می تواند برود بالای سر مرد و کتاب را از زیر صورتش بیرون بکشد. خوابش به نظر خیلی عمیق می آمد، حتی انگار نفس نمی کشید. زن منتظر بازدم مرد ماند، ولی خبری شد، تعجب زن کم کم به وحشت مبدل شد. خیالش برگشت به همان صبح تابستان که از صدای سقوط جسم سختی از خواب بیدار شده بود، از تخت میله دارش پایین پریده بود و دویده بود به سمت اتاق پدر بزرگ؛ آنجا دیده بود پدر بزرگ به جای این که مثل همیشه روی تختش باشد، یک وری روی زمین خوابیده و صورتش را چسبانده به گل قالی. او خیلی آرام خم شده بود و دستش را کشیده بود روی صورت پیرمرد که یک دفعه همهمه شده بود و آدمها دویده بودند توی اتاق و جیغ زده بودند و بعد هم به سر و صورتشان زده بودند. یک نفر هم او را بغل کرده بود و از اتاق برده بود بیرون و پشت سر هم در گوشش زمزمه کرد بود: “پدربزرگ خوابیده، خوابیده.” زن چند بار برای خودش تکرار کرد که :” خوابیده، حتما خوابیده” و بعد ناگهان از جا بلند شد و بازوی مرد را گرفت و تکان داد. انگار فریاد هم کشیده بود. چون علاوه بر خود مرد که حیرت زده از خواب پریده بود و به او زل زده بود، چند نفر دیگر هم به او خیره شده بودند. مهماندار چشم سبز، مرد مو نقره ای ، دو تا زن کنجکاو ردیف جلویی و چند تا مسافر دیگر.
رو به مرد تاس کرد: ببخشید، فکر کردم اتفاقی افتاده.
مرد تاس همانطور نگاهش می کرد، با تعجب. زن باز خودش را مجبور دید توضیح بدهد: خیلی بی حرکت افتاده بودید، یک طرف صورتتون چسبیده بود به کتاب و … بعد ناگهان ساکت شد. چیزی برای گفتن نداشت. مرد بی حرف از سر جایش بلند شد، رفت به سمت دستشویی. دیگر نمی خندید و همان چند تار مویش هم خیس عرق به یکدیگر چسبیده بودند. دو زن رديف جلويي ، نیم تنه به سمت او برگشته بودند. زن مو طلایی به حرف آمد:
_آخی..معلومه که خیلی مراقب همه هستید.
_ شاید اصلا شغلشون این باشه. دکترید؟
زن جواب نداد. بلند شد و رفت به سمت دستشویی. از بین صندلی ها که رد می شد، شنید که کسی گفت:
- _طفلک.. از قیافه ش معلومه خیلی عصبیه.

جلوی دستشویی صف بود. زن از پشت سر، صدای مهماندار چشم سبز را شنید که نزدیک می شد:
_فرست کلاس خیلی خلوته امروز. اونجا راحت ترین. می تونید قشنگ بگیرید بخوابید، بی مزاحم!

مرد مو نقره ای، کیف چرمی مارک دار به دست، دنبال مهماندار راه می آمد. زن خودش را از سر راهشان کشید کنار. مهماندار، بی نگاه ، رد شد. مرد، به زن که رسید، لبخند پوزش خواهانهای زد، سری خم کرد و کیفش را از این دست به آن دست داد؛ بعد به سرعت رد شد. حالا دیگر هر چهار صندلی مال خود زن شده بود. راحت، بی مزاحم!

***

وارد دستشویی که شد، دستش را گرفت به دیوار که تکانهای هواپیما زمینش نیندازد. لابد هوا خراب شده بود که تکانها آنقدر شدید بودند. جلوی آینه ایستاد و خیره شدبه موهای سفیدی که اینجا و آنجا بین موهای سیاهش برق می زدند. کم کم از شمارش او خارج می شدند. مرد جوان با موهای یکدست سیاهش ، آنجا، توی آینه، ایستاده بود. لب که به حرف باز کرد، ردیف بودن دندانهای سفید بی نقصش توی چشم زدند:” با هم، ما با هم بزرگ شدیم، با هم پیر می شیم، همه جای دنیا هم با هم می ریم. یادت باشه، همه فقط اولش خوبن. ولی من و تو خیلی ساله که با هم خوبیم، خیلی سال.”بعد ناگهان لحن مرد عوض شد. رنگ فریاد و شاید هم رنگ التماس به خودش گرفت: “چیکارت کردم. ها؟ چیکارت کردم که داری منو میذاری میری؟”
زن به تصویر خیره شد؛ فکر کرد که اگر مژه بر هم نزند، تصویر محو نمی شود. از دور صدای در زدن می آمد، یکی پیاپی به در می کوبید. زن اهمیت نداد. رو به آینه، بی حرکت، ایستاده بود. حالا انگار دستهای بیشتری به در می کوبیدند. صدای همهمه هم می آمد.
_ یکی اون تو گیر کرده!
_ شاید حالش به هم خورده.
صدای تیز مهماندار چشم سبز، همه صداها را شکافت، از در بسته گذشت، درست نشست وسط آینه:
_ خانوم جون در رو باز کنید لطفا، اون تو چیکار می کنید؟
تصویر مرد مو سیاه توی آینه شکست و هزار تکه شد. زن، انگار که به خودش آمده باشد، چشم از آینه برداشت، خم شد و توی کاسه دستشویی بالا آورد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34113< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي